قصه کودکانه موش کور
موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت : بیا برویم غذا بخوریم. » موش کور کوچولو گفت : دلم میخواهد از لانه بیرون بروم.»
مادر با تعجب او را نگاه کرد : بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟» موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت : من دلم میخواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید را احساس کنم، دلم میخواهد هرروز آسمان را نگاه کنم
حرکت ابرها را ببینم. میخواهم بدانم گلها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم. » مادرپرسید : این حرفها را از کی شنیده ای؟»
موش کور کوچولو گفت : دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که بالای این خاک همه چیز زیبا تر است.»
مادرموش کور کوچولو کنارش آمد. دستش را روی سرش کشیدو گفت : من هم، وقتی هم سن وسال تو بودم این آرزوها را داشتم. ما موش کور هستیم.
چون چشمهای مان خوب نمیبیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی نازک است و با کوچکترین ضربه ای صدمه میبینیم.»
موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت. مادراو را بوسید و گفت: البته الان آن قدر بزرگ شده ای که بتوانی جلوی سوراخ بروی و بیرون را نگاه کنی. »
درباره این سایت