قصه کودکانه کلاه فروش بیچاره

قصه داستان کودکانه برای کوچولو پیش دبستانی زیبا خواندنی آموزنده

یکی بود و یکی نبود ، مردی از راه فروش کلاه زندگی می کرد . روزی شنید که در یکی از شهرها، کلاه طرفداران زیادی دارد . برای همین با تمام سرمایه اش کلاه خرید و به طرف آن شهر راه افتاد .

روزهای زیادی گذشت تا به نزدیکی آن شهر رسید . جنگل با صفائی نزدیکی آن شهر بود و مرد خسته تصمیم گرفت که آنجا استراحت کند کلاه فروش در خواب بود که باصدایی بیدار شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و چشمش به کیسه کلاه ها افتاد که درش باز شده بود و از کلاه ها خبری نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه کرد تا شاید کسی را ببینند ولی کسی را ندید . ناگهان صدائی از بالای سر خود شنید و سرش را بلند کرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون کلاه های او بر سر میمونها بودند . مرد با ناراحتی سنگی به طرف میمونها پرت کرد و آنها هم با جیغ و هیاهو به شاخها های دیگر پریدند.

مرد که از این اتفاق خسارت زیادی دیده بود نمی دانست چکار کند ، زیرا بالارفتن از درخت هم فایده نداشت چون میمونها فرار می کردند . ناراحت بود و به بخت بد خود نفرین فرستاد . پیرمردی از آنجا عبور می کرد ، مرد کلاه فروش را غمگین دید از او پرسید : گویا تو در اینجا غریبه ای ! برای چه اینقدر غمگین هستی . پیرمرد وقتی ماجرا را شنید به او گفت : چاره اینکار آسان است آیا تو کلاه دیگری داری؟‌

ادامه مطلب

قصه برادر کوچولو

قصه خرس تنبل

قصه گربه ی پشمالو

قصه پری کوچولو

قصه چهار خرگوش کوچولو

قصه کلاغ خبرچین

قصه سنگ کوچولو

مرد ,شنید ,شهر ,، ,یکی ,میمونها ,بود و ,کلاه فروش ,کرد و ,آن شهر ,کسی را

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

متوسطه یار طاقت بیار lagharejazab عاشقانه ای برای او .... یادداشت های یک دختر ترشیده Theology 4 Children فروشگاه کتابم کو axomaks Socks Off دانلود همه چی