داستان

پرنسس گل ها در دشت سرسبز

شعر برای کودکان - شعر کودکستانی - شعر کودکستان - شعر برای پیش دبستانی ها - شعر برای کودکستانی ها - شعر کودکانه - شعر کودکانه کوتاه - شعر برای حفظ کودکان - شعر کوتاه برای حفظ کودکان - شعر کودکانه خدا خدای زیباست

روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پُر گل زندگی میکرد،
که به ملکه ی گل ها شهرت یافته بود.
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد،
آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری مشغول می شد .مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه ی گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند.
روزی کبوتر سفیدی کنار پنجره ی اتاق ملکه ی گل ها نشست.
وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوترها از او حرف می زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .

گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند،
به دنبال چاره ای می گشتند ، یکی از آنها گفت :

کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد !

کبوتر گفت : این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم.
گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با صدای گریه ای از خواب بیدار شد.

ادامه مطلب

قصه برادر کوچولو

قصه خرس تنبل

قصه گربه ی پشمالو

قصه پری کوچولو

قصه چهار خرگوش کوچولو

قصه کلاغ خبرچین

قصه سنگ کوچولو

ها ,گل ,، ,ملکه ,کبوتر ,روز ,گل ها ,ی گل ,ملکه ی ,یکی از ,هر روز

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لذیذ تکنولوژی کمک دیجیتال istapeynovin49 گروه آموزشی شیمی شهرستان بانه لرزه! مدیریت ساخت و کنترل کیفیت ourgirls-12 معلم نمونه واقعهٔ چکسلواکی