قصه کودکانه پسر تنبل

داستان - داستان کودکانه - قصه - قصه داستان برای کودک 3 ساله - قصه داستان برای کودک 4 ساله - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی - قصه های کودکانه زیبا و خواندنی و آموزنده - قصه کودکانه - قصه داستان پسر تنبل - قصه شب

در روزگاران دور، در روستایی پسری بود که بسیار تنبل بود و فقط از کارِ دنیا خوردن و خوابیدن را بلد بود. پدرش کم کم نگران شده بود زیرا هر روز پسر بزرگتر می شد و هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نمی شد. تا اینکه پدر به مادر گفت از فردا این پسرک باید به سرِکار برود وگرنه دیگر جایی در خانه ی من ندارد.
مادر که پسرک را خیلی دوست داشت و دلش نمی خواست که پسرش سختی بکشد، رفت و با پسر صحبت کرد. ولی پسر اصلاً دوست نداشت کار کند و زحمت بکشد. مادر دلش برای او سوخت و به او گفت: تو فردا صبح از خانه بیرون برو، من پولی به تو می دهم، آن را به پدرت بده و بگو دست رنج کاری که انجام داده ای است.» پسرکِ تنبل قبول کرد.
فردا صبح زود پدر پسرک را از خواب بیدار کرد و گفت: پسر جان بیدار شو و به دنبال کار برو و بدون پیدا کردنِ کار به خانه نیا.»
پسر به سختی از رختخواب بلند شد و قصد بیرون رفتن از منزل را کرد. مادرش قبل از رفتن او پولی به پسرک داد تا موقع به خانه برگشتن به پدرش بدهد.
پسر مدتی را خارج از خانه به گشت و گذار پرداخت و پس از چند ساعت به خانه برگشت. پدر با خوشحالی به پسرک گفت: خوب پسرم تعریف کن ببینم کار پیدا کردی؟» پسر گفت: بله پدر» و پول را به پدر داد و گفت: این هم دستمزد کارِ امروزِ من است.» پدر پول را از دست پسر گرفت و به داخل تنور انداخت. پسر تعجب کرد ولی پدر با خوشرویی پسرک را دعوت به شام کرد. فردای آن روز دوباره پدر، پسرک را بیدار کرد و دنبال کار فرستاد. این بار مادر پولِ بیشتری به پسر داد که مبادا دوباره پدر پول را درون تنور بیاندازد.
پسرک دوباره بیرون رفت و بعد از چند ساعت برگشت. پول را به پدر داد ولی دوباره پدر پول را درونِ تنور انداخت. پولِ پس اندازِ مادر تمام شده بود و نمی توانست به پسر پولی بدهد. پسر فردا صبح از خانه خارج شد و مجبور شد که به دنبال کار بگردد. هیچ جا برای او کاری نبود. پس از گشتنِ بسیار، پسر کاری با دستمزدِ بسیار کم پیدا کرد ولی با خودش گفت: بهتر از آن است که پدر در خانه راهم ندهد».
وقتی کارش تمام شد حسابی خسته شده بود. به طرف خانه رفت. وقتی که به خانه رسید، پول را به پدر داد. پدر پول را در تنور انداخت، ولی چون پسر بسیار برای آن پول زحمت کشیده بود دستش را داخل تنورِ داغ کرد و با زحمتِ بسیار پول را از درونِ آن درآورد. پدر دستی بر سرِ پسرش کشید و لبخندی به او زد و گفت: پسرم اولین مزدِ کارت مبارک».

قصه برادر کوچولو

قصه خرس تنبل

قصه گربه ی پشمالو

قصه پری کوچولو

قصه چهار خرگوش کوچولو

قصه کلاغ خبرچین

قصه سنگ کوچولو

پدر ,خانه ,پول ,پسرک , ,کار ,پول را ,گفت ,پدر پول ,به خانه ,را به

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انجمن ادبیات داستانی ایده کلاس ششم یک وبلاگ شخصی مازیار تقی زاده راهنمای سفر و گردشگری - طبیعت گردی - جاذبه های گردشگری و توریستی delangizchatt علامه حلی5 Daniel بشارت رهایی آموزش موشن گرافیک جزیــــــره